دو غزل ناب از استاد ادیب و هنرمند در صنعت خوشنویسی و َشعر جناب آسید محمود ستاری:
(۱)
به تاب زلف سیاهش که عهد خود نشکستم
خدای را که من از هر چه غیر اوست گسستم(۲)
غزل خوان و صراحی بر کف و اسپند در مجمر
ندیدم از صدای دلکش آن نازنین خوشتر
سحرگاهان کز آن زلف چلیپا یاد میکردم
به حال قدسیان افتاد شوری چون صف محشر
خرد ورزان نمی دانند راز عشق مجنون را
چو « مشکوة » آورد بر دل غم عشاق نام آور
این چه وضعی است آخر ای بانو گرهِ روسریت وا شد که
می وزد بادِ فتنه جمعش کن موی آشفته ات رها شد که
سرِ خود را فرو بگیر نریز شعله های عذاب را بر من
خیره در چشمِ من نگاه نکن باز چشمِ تو بی حیا شد که
بسکه برجستگی است در بدنت پاره کردی لباس تقوی را
بنِشین خانه و نیا بیرون همۀ شهر مبتلا شد که
قدبلندیّ و پرده کوتاه است دل و دینِ امامِ مسجد رفت
اینقدَر جلوه در نماز مکن عاشقِ تو خودِ خدا شد که
ای پریرو چنین به ناز مرو عشوه کم کن که ما مسلمانیم
نامسلمان اصولِ دین مبین دستِ تو پاک جابجا شد که
شیخِ شهر آن نگاه را تا دید در قیامِ نماز پس افتاد
آنکه از چشمِ پاک دم می زد پیشِ چشمِ تو کلّه پا شد که
عقل فرماندهِ قوای تن است شوق و احساس و ذوق سربازان
پیشِ یک جو کرشمه ات تسلیم خودِ فرماندهِ قوا شد که
#غلامعباس_سعیدی، خرداد، ۱۳۹۸