شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

قوم خورشید

یکنفر مانده از این قوم که بر میگردد

«قوم خورشید،
که جز عشق نمی دانستند
 همه با دشنه ی شب
 تا خدا بال گشوده
رفتند .
عصر ما،
عصر خسران و غم است
تا صنوبر بکشد قد با ذوق
تا کبوتر بپرد شاد
به هرجا که دلش می خواهد
تا دلی هیچ پریشان نشود
ابر پر بغض، 

 چنین می  فرمود :

(یکنفر مانده از این قوم ،
که بر می گردد»
 
۱


طارق خراسانی


پ . ن 

۱ . (یکنفر مانده از این قوم که بر میگردد ) از سید حمید رضا برقعی

الاغ عاریه

خدا را شکر از محنت رهیدم

پس از عمری از آخر آرمیدم

کمر بستم به همت اربعینی

به اوج بینش و دانش رسیدم

نبودم کاسه لیس خوان ناکس

اگر چه طعم حرمان هم چشیدم 

و هر جا بوده ام در راس اما

بزرگ هرگز خودم را من ندیدم

نچسبیدم به میز هرگز که آن را

الاغ عاریت همواره دیدم

حکومت را ندیدم جز امانت

که از مولا علی این را شنیدم

هماره دمخور مظلوم بودم

و از گردن کش دون می بریدم

نبودم بندهء کس چون خدا گفت

تو را انسان و آزاد آفریدم

ندادم اختیار خود به جز او

به جان گر چه مذلت هم خریدم

طمع در جاه و مکنت هم نبستم

از این رو فارغ از بیم و امیدم.