شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

دل جوجه گنجشکی

شرابی کرده ای موهای خود را 

که تا سازی مرا مست شرابش 

ولی با جذبه هایی که تو داری 

نیازی نیست مو را آب و تابش 



چنانِ جوجه گنجشکی دل من 

میان سینه لرزان است هر دم  

خصوصاً گر برم نام تو پیشش 

صدای آن به‌گوش آید دمادم 



از آن روزی که دل دادم به یاری 

سبکبار از غم و غصه نبودم 

فراقش یا مرا می کشت و یا وصل 

به او از بس که من وابسته بودم 



چه روزان و شبانی داشتم من 

که پای انتظارش رفت از دست 

ولی رفت و نکرد او یادی از من 

و چشم من به دنبالش هنوز هست 



عزیز دلربای  من کجایی 

نمی دانی تو را چه می پرستم 

رسیده عمر من گرچه به آخر 

به تو من همچنانی عاشقستم 



اگر چه گشته باشم عالم دهر 

و یا در فهم و حکمت شهره شهر 

ندارم دلخوشی چون تو نباشی 

برایم زندگی جامی است از زهر 



حکیم و عارف ار چه نام گردم 

به فضل استاد خاص و عام گردم 

ندارد ارزشی این ها برایم 

که من در عشق تو ناکام گردم 



شوم مشهور اگر در راز دانی 

بدانم هر چه اسرار نهانی 

کنار من  تو اماگر  نباشی 

نمی ارزد برایم زندگانی 



تو دانی راست می گویم خدایا 

نخواهم خواست از تو مال دنیا 

گرفتی از من او را هر چه دادی 

فقط می خواهم از تو وصل او را 



تو معشوق مرا دادی نشانم 

به او پیوند کردی روح و جانم 

و از من آخرش او را گرفتی 

فراقش سوخت مغز استخوانم 



به هم وقتی که می دادیم دستی 

لبالب می شدیم از شور و مستی 

برایم زندگانی می شد آسان 

و لذت بخش می گردید هستی 



تو می دانی خدا شهوت نبود آن 

نبودیم هیچگاهی ما هوسران 

به نام تو نمودیم عشق آغاز 

که تا آخر شد از ما رانده شیطان 



من و او هر دو پیمان بسته بودیم 

که جان و دل به هم وابسته بودیم 

خلافی در میان ما نبود هیچ 

که از هر منکری وارسته بودیم 



صدای او که می آمد به گوشم 

به دنبال صدا می رفت هوشم 

وجودم پر تمنّا می شد هر چند 

که می دیدی به ظاهر من خموشم  



تو گویی مژده باغ بهشت است 

به من چون وعده دیدار می داد 

من از دیدار او جان می گرفتم 

به من شور و شعف بسیار می داد 



دو تا عاشق چنان زوج کبوتر 

به گلگشتی که می رفتیم با هم 

به همراه نگاهی با تبسّم 

سخن ناگفته می کردیم با هم 



تمنّای مرا سربسته می داد 

که از او داشتم من گاهگاهی 

که او می خواند اعماق دلم را 

بدون گفت و گو با یک نگاهی .

20/6/1385 مشهد 


وراث القتیل

یابضعتی قدمت لنا خیر مقدم

و قدمت حینئذ لنوح قتیلنا

نوحی علیه فانه مظلوم

نوحی علی ظلم اصیب من السماء

ظلم اصیب و لا احد یعرف هنا

من کان؟ ، من هو؟، اورد ذا البلاء

ای و الذی سمک السماء

نمنا و لم نحرس ابانا الامس واه...

قتلوا ابانا بین اعیننا و لا

احد هناک یهز  منا هیهنا

واه...

نمنا و عین الخصم باصرة علیه

نمنا و حبل السبی هیئة لنا

یوماه... یا علینا حسرتا... 

من نومنا فی یوم ثورتنا العلی

فی یوم قدرتنا التی بطلوعها

سبل النجات تبیبنت

والخلق ناهض بضیائها...»

وهو المقول لسیدنا علی:

"من نام لم ینم عنه" .


التوضیح: ابونا المظلوم المقتول هو ما نحن باجمعنا ابنائه اعنی الاسلام بجمیع فرقه کله و واضح ان الخصم هو القدرة المهیبة الصهیونیة الامیریکیة.

یل وادی طور

برود گر سر و از تن برود نیرویم

همچنان بذر چمن بار دگر میرویم 

عاشقم جز خم ابروی تو را نشناسم

چون تو آن شاهد بزمی که ورا میجویم

 سالها هادی من بودی و در ورطهءهول

دستگیرم ، هم از آن رو همه جا میگویم

 من شبان زادهء کورم نه یل وادی طور

دار معذورم اگر راه خطا میپویم

لیک مولا به ولای تو که از این گلزار 

جز گل روی تو حاشا که گلی میبویم

 گرچه عمری بسر آوردم و پژمردم، باز

به نسیمی که ز سوی تو وزد میرویم

بر مزار تو پژوهنده شنیدم میگفت:

بر لب نهر شما رخت ریا میشویم


۱۳۹۷،۹،۲۱- مشهد.

دگر اندیش

دگراندیش


زنی هنوز جوان ماهروی و سیمین ساق 

نشسته در پسِ زانو خزیده کنجِ اتاق

نشسته چشم به چشمِ خیالِ من در ذهن

که طبعِ من بسراید صریح و  بی اغراق


بیا ببیند هرکس ندیده حور العین


نشسته است برهنه تر از فروغِ شرار

به چشمِ یخ زده اش یک نگاهِ معنی دار

فروشکسته... گرفته... غمین... بلاتکلیف

به زیر نم نمِ اشکش نشسته است انگار


فرشته ای است که از عرش آمده به زمین


سپاهِ گریه به چشمِ سیاه چیره شده

که سیل آمده و پشتِ سد ذخیره شده

نگاهِ نم زده اش را گرفته پردۀ غم

میان اشک به آینده باز خیره شده


فکنده قلبِ غمینش میانِ سینه طنین


از آن زمان که ندیده دگر به خود شوهر

گرفته نانِ جوین را به اشک و خونِ جگر

کشیده سر به گریبان و پای در دامن

برون نمی رود از خانه اش که چند نفر-


همیشه پشتِ درِ خانه کرده اند کمین


چو برّه ای است زنی بینِ مردهای پلشت

دمی که دوره شده بینِ گرگها در دشت

در آن محلّه که مردان تمامشان هیزند

به سر چه خاکِ سیاهی کند زنی که گذشت-


نمی تواند از او هیچ کس مگر عِنّین


کشیده پای هوس را به دامنِ پرهیز

گرفته سخت بر او این جهان بی همه چیز

نخورده هیچ دو روز و نخفته هیچ دو شب

نهاده چشم که یارانه ای شود واریز


به سفره اش برساند مگر دو نانِ جوین


یتیمکانِ رها در درون و پیرامون

برای آنکه بیارند از خودش بیرون

یکی دود که رود راست بر سرِ دیوار

یکی خزد به کفِ خانه مثلِ یک حلزون


نشسته اند سرِ دل دو تا هنوز جنین


نگاهِ او غمم از دل به نوک مژگان رفت

نگاهِ من نتوانست راز خویش نهفت

گرفته رنگِ غم و زنگِ غم نگاه و صداش

نگاه کرد به چشمِ خیال و با من گفت


که بختِ هیچ تنابنده ای مباد چنین


سرودم: ای که فروغم به چشمِ مشتاقی

تویی که ماه ترین ماهِ نو در آفاقی

غمین مبینمت ای ماهروی سیمین ساق

چه پیش آمده از جفتِ خود چرا طاقی


که در کنارِ تو سر می نهاد بر بالین


جواب داد که مانندِ خود بسی دیدیم

به هر کرانۀ این ملک بی کسی دیدیم

به باغبان برسان: دستخوش! جزاک الله

که پای هر گلِ این بوستان خسی دیدیم


که دستِ همّتِ والایتان نکرده وجین


اگر تمامیِ اندامها شوند دهن

به گوشتان نتواند کسی رساند سخن

کسی که گوش دلش را به حرفِ ما بسته

چگونه است که فی الفور بشنود مثلاً


یکی خروش بر آرد اگر ز هرزگویین


که گفته است که تاریخ می شود تکرار؟

نخوانده ای مگر آن قصّه را هزاران بار

که کرد امام علی با یتیمکان بازی

یکی زده به سرِ حکمت آورش افسار


یکی گذاشته بر پشتِ استوارش زین


فدای پیرِ مغان باد صافِ می با دُرد

که هر چه داشت به همراهِ دیگران می خورد

شنیده ام که برای یتیمهای عرب

علی خودش به تنِ خویش نانِ شب می برد


چگونه است که با ما نمی کنند چنین


گروه های سیاسی به یکدگر مشغول

تمامشان پیِ کسبِ مقام و شهرت و پول

اصولِ دینِ خدا را زدند تبصره ها

تمامِ تبصره هایند برخلافِ اصول


چنان که هیچ نمانده به جا دگر از دین


یکی به حضرتِ خورشید می خورد سوگند

که می کشیم شبِ سردِ تیره را در بند

یکی کنایۀ او را به خود گرفته ...بس است

رها کنید بگیر و ببند را تا چند-


یکی به بندِ سیاست یکی به بندِ اوین


فضا که بود از اول کمی دراماتیک

به یمنِ آن سخنان گشت کم کمک تاریک

از آن اتاقِ خیالاتِ خود زدم بیرون

عجیب بود که دیدم کنارِ خود نزدیک-


که روزنامۀ کیهان رهاست روی زمین


درست دیدم و خواندم نوشته بود درشت

که می دهیم در این کارزار پشت به پشت

بیا ببین که غلط کرده هر که می گوید

کسی حریفِ مسلسل نمی شود با مشت


اثر اگرچه ندارد به گوشِ خر یاسین


وضوی عشق بگیر و بیا که نحنُ معک

که در نمازِ جماعت نکرد باید شک

بیا به چشمِ حقارت نظر مکن در خویش

بیا به چشمِ بصیرت ببین در اوج فلک


شده ستارۀ کشور چو خوشۀ پروین


ببین در آینۀ ما تمامِ دنیا را

بکن مقایسه امروز را و فردا را

اگرچه آینه جامِ جهان نما شده است

تو پیشِ آینه وا کن دو چشمِ بینا را


ببین که کشورِ ایران شده بهشتِ برین


چه خوب شد که شد آن روزنامه راهنما

فقط نه راهنما راهِ اشتباه نما

به طبعِ کج روِ کج بینِ بی هنر گفتم

مگو دگر دگراندیشکِ سیاه نما


میار شعری و دیگر مگو چنان و چنین


#غلامعباس_سعیدی

شعر سبز، بلوغ سبز

شعری‌ برای‌ بلوغی‌ سبز!

       

می‌خواستم‌ برای‌ بلوغی‌ سبز، 

شعری‌ بیاورم‌ ؛

شعری‌ لطیف‌ و خرّم‌ و رویشمند، 

همچون‌ جوانه‌ ها،

بر شاخسارها،

چون‌ رامش‌ ظریف‌ چمنها،

در سبزه‌زارها ؛

شعری‌ شکوهمند، 

چون‌ قلّه‌ بلند دماوند ؛

شعری‌ مطنطن‌ و آهنگین‌، 

چون‌ نغمه‌ های‌ باد بهاران‌، 

در تورهای‌ برگ‌ درختان‌ ؛

شعری‌ پر از طراوت‌ و آبادان‌، 

همچون‌ اُلنگ‌ و مرتع‌ زیبایش‌ ؛

شعری‌ همیشه‌ جاری‌ و پرجوشش‌، 

روشن‌،  روان‌ و صاف‌، 

چون‌ چشمه‌ سارها،

دیدم‌...

سرساقه‌ های‌ بوته‌ هر مصراع‌، 

سرخ‌ است‌ و ارغوان‌، 

چون‌ لاله‌ های‌ باغ‌، میگون‌ و خون‌ چکان‌. 

     

می‌خواستم‌ برای‌ بلوغی‌ سبز، 

من‌ نیز،  شعر سبز، بگویم‌ ؛

چون‌ سبز خط‌ خاطره‌ ها آن‌ روز، 

در جبهه‌ های‌ ما،

شعری‌ چو دشت‌ خرّم‌ رامشگر، 

در روستای‌ ما، 

چون‌ خط‌ سبز رویش‌ ما امروز، 

در جای‌ جای‌ میهن‌ ما ایران‌، 

در باسازی‌ وطن‌ دیروز ؛

دیدم‌ که‌ شعرمن‌ همه‌ خونین‌ شد ؛

چون‌ سرخ‌ خط‌ پاک‌ شهادتها، 

کان‌ روزهای‌ حادثه‌ می‌بستیم‌، 

برجبهه‌ های‌ خود ؛

این‌ شعر سبز من‌ همه‌ گلگون‌ شد! 

دیدم‌...

در پهندشت‌ خاطره‌ ام‌ امروز، 

این‌ باغ‌ پر چکامه‌ رنگینم‌، 

این‌ باغ‌ پر دوبیتی‌ شور انگیز، 

صحرای‌ سبز چامه‌ دیروزین‌ ؛

امروز.. دشت‌ شقایق‌ است‌! !

حتّی‌  اینجا تمام‌  دشت‌ غزل‌  سرخ‌ است‌. 

     

 می‌خواستم‌ برای‌ جهادی‌ سبز ؛

شعری‌ بیاورم‌...

ـ چون‌ خط‌ سبز آن‌، 

من‌ نیز،  سبز،  بگویم‌

دیدم‌ نمی‌شود! 

دیدم‌ نمی‌شود! 

آه‌...

یک‌ برگ‌ سبز، نیز، 

در این‌ میان‌ جلگه‌ پر واژه‌! 

پیدا نمی‌شود .. تا تحفه‌ اش‌ کنم‌! 

افسوس‌. . آه‌..

شعر مرا چه‌ شده‌ است‌ امروز

کاینجا، یک‌ برگ‌ سبز، نیز، 

از بهر دوستان‌ ؛

پیدا نمی‌شود ؟

     

لختی‌ درنگ‌ کردم‌ و آن‌گاهان‌، 

ناگه‌ به‌ یادم‌ آمد از آن‌ روزی‌، 

کز غارت‌ خزان‌ ستم‌، بیگاه‌ ؛

طوفان‌ سهمگین‌، 

اینجا چه‌ نخلهاکه‌ ز پا انداخت‌! 

اینجا چه‌ سروها که‌ فرو غلتاند! 

از دستهای‌ برزگر نالان‌، 

اینجا چه‌ بذر لاله‌ فروپاشید! 

از تیرهای‌ خشم‌ شهاب‌ کفر، 

زین‌ سقف‌ نقره‌ بیز ؛

اینجا چقدر اختر پر اقبال‌! 

هر روز ز آسمان‌ به‌ زمین‌ می‌ریخت‌! 

اینجا،  آنجا،  هرجا چقدر..

بذر شهادت‌ بود! 

     

از آسمان‌ تیره‌ دل‌ ناگاه‌، 

«ابری‌ به‌ بارش‌ آمد و بگریست‌ زار  زار»

از پهندشت‌ سینه‌ پر اندوه‌، 

«موجی‌ به‌ جنبش‌ آمد و برخاست‌ کوه‌ کوه‌ »

برقی‌ جهید،  تند

رعدی‌ خروش‌ کرد ؛

در ژرفنای‌ حنجره‌ام‌ ناخواه‌ 

آمیخت‌ ناله‌،  شیون‌ و فریادی‌ 

وز دل‌ خروش‌ قرمز: یامهدی‌! 

برخاست‌ بی‌ اراده‌ من‌ آنگاه‌ ؛

مهدی‌ به‌ یادم‌ آمد و آن‌ شعرم‌ 

آن‌ شعر ناسروده رنگینم‌ 

آن‌ باغ‌ آرزو، 

آن‌ نخل‌ پرامید، 

آن‌ سرو سرفراز، 

 آن‌ مرغ‌ تیز بال‌، 

در فصل‌ خوب‌ کوچ‌ پرستوها ؛

آه‌..ای‌ باغ‌ آرزو! 

رفتی‌ و لیک‌،  من‌ 

برجا ستاده‌ ام‌ 

حیران‌،  کنار راه‌ ؛

زیرا که‌ من‌ بسان‌ همان‌ مرغم‌، 

آن‌ مرغ‌ پای‌ بسته‌ به‌ دست‌ خویش‌

آن‌ مرغ‌ مانده‌ در قفس‌ خواری‌! 

اینک‌،  دوباره‌ باز، همان‌ شعرست‌

در صفحه‌ تداعی‌ مکنونات‌: 


«من‌ آن‌ مرغ‌ اسیر صدهزاران‌ دام‌، بر پا یم‌

که‌ از دام‌ تعلّقهای‌ خود بنشسته‌ بر جا یم‌

تویی‌ سلطان‌ ملک‌ بی‌ زوال‌ وحده‌ وحده‌

تویی‌ آن‌ شاهباز سدره اوج‌ تمنّایم‌

تو سیمرغ‌ سبکبال‌ فضای‌ عشق‌ و عرفانی‌

که‌ بگذشتی‌ ز حدّ فهم‌ و وهم‌ و دانش‌ و رایم‌

کجامرغ‌ اسیری‌ را سزد چون‌ من‌ ؟ که‌ با چون‌ تو

دمی‌ در آسمان‌ وصل‌ جانان‌،  بال‌ بگشایم‌ ؟». 

4 / 7 / 1373 ‌. مشهد.

در نظام مدیریت علوی

توجه به اقشار آسیب پذیر

 علی در کنار سیاست‌های کلان و بلند مدت خود در زمینۀ تامین رفاه اجتماعی، برنامه‌های کوتاه‌مدت و مقطعی را که رسیدگی دائمی به اقشار آسیب‌پذیر و تأمین نیازمندی‌های آنان است، از اولویت‌های مصرف بیت‌المال قرار داده بود و در نامه‌هایی که به کارگزاران خویش می‌نوشت، همواره بر این امر تأکید می‌فرمود. همچنان که در نامۀ آن حضرت به مالک اشتر این چنین آمده است: 

خدا را خدا را! در مورد طبقۀ پایین، آنها که راه چاره ندارند؛ یعنی مستمندان و نیازمندان و تهی‌دستان و از کارافتادگان. در این طبقه هم کسانی هستند که دست سؤال دارند و هم افرادی که باید به آنها بدون درخواست، بخشش شود. بنابراین، به آن‌چه خداوند در مورد آنان به تو دستور داده عمل نما؛ قسمتی از بیت‌المال و قسمتی از غلات خالصه جات اسلامی را در هر محل به آنها اختصاص ده و بدان! آنها که دورند به مقدار کسانی که نزدیک‌اند سهم دارند... .