شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

فاخته...

روزی که   دل   از عشق  تو پرداخته بودم
کار   خود   و   کار  دل  خود  ساخته  بودم

دیوانگی ام    تابع     زنجیر     جنون   بود
کز خانه  به    میخانه  برون    تاخته بودم

با مهر   دلم بردی  و  بی مهر شکستی
افسوس که   اخلاق تو  نشناخته بودم

آن  سر  که  به  دامان  توام  بود  زمانی
ای  کاش  که  در  پای  تو  انداخته بودم

هر بردکه بود از تو و چشم سیهت بود
چون  من  ز  ازل  قافیه  را باخته  بودم

شد باعث رسوایی من بر سر هر بام
وقتی  علم  عشق  تو   افراخته  بودم

اشکی که فشاندی به وداعم شب آخر
تاوان   سپند      دل    بگداخته     بودم

آویخته هر شاخه گلی بر سر گیسوت
تیغی است که بر روی خودم آخته بودم

ای کاش که بر شاخه ی طوبای وجودت
چون عهد کهن باز همان  فاخته بودم.

#عباس_خوش_عمل_کاشانی.

تبلور ایمان و پایداری

«سه روز» بود، که در مکّه بی‌قراری بود

نگاهِ کعبه، پُر از چشم‌انتظاری بود

«سه روز» صبح شد و سایبان «حِجر و حَجَر»
سحابِ رحمت و ابرِ امیدواری بود

به احترامِ شکوفاییِ گلِ توحید
«سه روز» کارِ حرم، عشق و رازداری بود

زِ هجرِ روی علی، کارِ «حِجرِ اسماعیل»
در این سه.روز و سه.شب، نُدبه بود و زاری بود

پس از «سه روز» از آن روی ماه پرده گرفت
حرم که مَحرمِ اسرارِ کردگاری بود

صفای آینه از چشمِ «مَروه» می‌تابید
شمیمِ عاطفه از «مُستَجار» جاری بود

زمین به مَقدمِ مولودِ کعبه، می‌نازید
هوا هوای بهشتی، زمان بهاری بود

سحر به زمزمِ توحید، آبرو بخشید
علی، که زمزمۀ چشمه در صحاری بود
::
قسم به وحی و نبوّت که در کنارِ نبی
علی تمامِ وجودش، وفا و یاری بود

نشست بر لبش آیاتِ «مؤمنون» آری
علی که جلوۀ آیاتِ جان‌نثاری بود

چگونه نخلِ عدالت نمی‌نشست به بار
که اشکِ چشمِ علی، گرمِ آبیاری بود

امیرِ ظلم‌ستیز، افسرِ یتیم‌نواز!
یگانه آینۀ عدل و استواری بود

همین نه «مکّه» از او عطرِ ارغوانی یافت
«مدینه» از نَفَسِ او بنفشه‌کاری بود

علی، تجسّم اخلاص و صبر بود و امید
علی، تَبلوُر ایمان و پایداری بود

علی، به واژۀ آزادگی تَقدّس داد
علی، تجلّی ایثار و بردباری بود

جهانِ کوچکِ ما حیف درنیافت که او
پُر از کرامتِ فضل و بزرگواری بود!

قسم به کعبه که سجّادۀ گل‌افشانش
زِ خونِ جبهۀ او باغِ رستگاری بود...

محمد جواد غفورزاده