بغضی پر از اشک خونین، در دشت جولان گرفته
با عشق، این رنجِ شیرین، شوری دو چندان گرفته
دیروزمان غرقِ حسرت، فردا پر از وحشتی گنگ
نیرنگِ پنهانِ تردید، از خلق ایمان گرفته
از باغبان بسکه در باغ، گل بی محابا رَکَب خورد:
ترسان بخود رنگِ زرد، خارِ مغیلان گرفته
افتاد ساز رهایی تا از لبانِ ترانه؛
دیدیم رقصِ اناالحق در سینه ها جان گرفته
در جستجویِ حقیقت، زن مردِ میدان دل شد
مردانگی از لبِ شیخ، تا رنگِ هذیان گرفته
باید شجاعت ببافیم با دستِ امّید اگر چه
کوهِ جگر های ما را، وحشت به دندان گرفته
نزدیک شد مقصد اما؛ دیدیم تیغِ خشونت
از مرکبِ چوبی ما، ناگاه، فرمان گرفته
در چشم بال و پرِ ما، بن بست معنا ندارد
چندی است شوق رهایی، از حبس دامان گرفته
کی گفته چشمان ما را دیدار شادی بعید است؟!
رویای شادی هماره، با صبر سامان گرفته
زهرا وهاب_(ساقی)
۱۴۰۲/۴/۲۷
همای مهر به زندان خشم در بند است
به روی شهر غمی تلخ سایه افکنده ست
گرفت روسری از سر اگر چه بید؛ ولی
هنوز گیسوی مواج عشق در بند است
از آن شبی که به تاراج رفت روح یقین
غباری از دو دلی در هوا پراکنده ست
گرفته دور وطن را هوای کینه ولی
وطن برای دلش، عشق آرزومند است
خزیده در پس دیوار یاس روح امید
ولی به موی زنی کار زاهدان بند است
از آن مخاطره ها روی دست خواهش باغ
فقط جنازه ی یک عده سرو جامانده ست
اگر چه وزن بلا روی دوش خسته ی ما
هزار بار فزونتر ز کوه الوند است-
بیا به کوری چشم حسود لب وا کن
به خنده؛ کار وطن، لنگ عطر لبخند است
به هم بریز بساط ریای زاهد را
که رنگ زهد ریاییش، شرک مانند است
#زهرا، وهاب(ساقی)
۱۴۰۲/۴/۲۰