شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

صبح روشن فردای شهر

می تراود نغمه ی دلتنگی از لبهای شهر
نیست امیدی به صبح روشن فردای شهر

باز هم کابوسِ حسرت بی خبر این روزها
سایه افکنده است روی قامت رعنای شهر

در سکوتی از فغان لبریز از هر سو به گوش
می رسد آوای در خود سوختن از نای شهر

غم هجوم آورده از شش سو به این خاک غریب
می تراود غم هم از پایین هم از بالای شهر

خواب راحت حق مردم بود اما فکر نان
بر نمی دارد دمی دست از سر رویای شهر

هی به انکار ستم برخاستند اما دریغ
جای سیلی مانده روی صورت زیبای شهر

جای حیرت نیست مسموم است اگر این روزها
با دلیلی گنگ و نامعلوم سر تا پای شهر


بسته شد دستان آزادی به دستان قفس
رفت رنگ روشن امّید از سیمای شهر

یک نفر باید بیاید؛ یک تن آزادی بلد
وا کند بند بلا را با دلش از پای شهر

زهرا وهاب ساقی

https://t.me/sheresaghi52

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد