این که می گویند فردوسی فارسی را نجات داده و از نو زنده اش کرده است برای من نامفهوم است. شما بنگرید نمونه ای از شعر رودکی را که در همان قرن سروده و تحت تأثیر فردوسی هم نبوده است:
مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود
سپید سیم رده بود و در و مرجان بود ستاره سحری بود و قطره باران بود
دلم خزانه ی پرگنج بود، گنج سخن نشان نامه ما مهر وشعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود
بسا دلا که بسان حریر کرده به شعر از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی سرودگویان گویی هزاردستان بود
شد ان زمانه که شعرش همه جهان بنوشت شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
تمامش پاسی دری اصیل است. از آن طرف دیگر شعر و نثر دوران قاجار را هم بنگرید با آن همه غموض و دشواری ناشی از کاربرد واژگان و اصطلاحات عربی در آن.
حال با توجه به ماقبل و مابعد فردوسی، و تطبیق هر دو با فارسی معاصر، سؤال من این است که فردوسی چی را از زبان فارسی حراست کرده است که قبل از آن در سلطه زبان مقثا عربی بوده است؟
من که به واقع تا کنون نتوانسته ام تفاوتی ناشی از تحولی در زبان فارسی به وسیله فردوسی ببینم شما اگر می توانید مرا قانع کنید ممنونم.
هو الحی
از این زمان و زمین ای دریغ و ای آوخ
از امتی که بسر می برند در برزخ
بهشت روی زمین خطّه قهستان است
اگرچه گوئیش افکنده اند در دوزخ
ز کال شور گذر چون کنی پس از تربت
بهار را تو نبینی دگر به صد فرسخ
به زاهدان که روی بگذری چو از قاین
نبینی هیچ دگر دامِ لایق مسلخ
شمال و غرب ببارد ز آسمان چون سیل
ولی زنند در این جا، ز خشکه سرما، یخ
دو دست رو به خدا جمله الفرج گویان
تمام گمشده آن جا اهالیش سرنخ
کویر خشک و بیابان بهارشان صحراست
کریه و تیره همه کوهپایه ها سنگلخ
22/02/1394- مشهد.
بی غصه ها اصلا نمیفهمند غمگین را
مثل توانگرها که اندوه مساکین را