شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

اندرزنده کردن فردوسی فارسی را

این که می گویند فردوسی فارسی را نجات داده و از نو زنده اش کرده است برای من نامفهوم است. شما بنگرید نمونه ای از شعر رودکی را که در همان قرن سروده و تحت تأثیر فردوسی هم نبوده است: 

مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود               نبود دندان، لا بل چراغ تابان بود

سپید سیم رده بود و در و مرجان بود                   ستاره سحری بود و قطره باران بود

دلم خزانه ی پرگنج بود، گنج سخن                     نشان نامه ما مهر وشعر عنوان بود

همیشه شاد و ندانستمی که غم چه بود                  دلم نشاط و طرب را فراخ میدان بود

بسا دلا که بسان حریر کرده به شعر          از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود

تو رودکی را ای ماهرو کنون بینی                     بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود

بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی                    سرودگویان گویی هزاردستان بود

شد ان زمانه که شعرش همه جهان بنوشت            شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود

تمامش پاسی دری اصیل است. از آن طرف دیگر شعر و نثر دوران قاجار  را هم بنگرید با آن همه غموض و دشواری ناشی از کاربرد واژگان و اصطلاحات عربی در آن. 

حال با توجه به ماقبل و مابعد فردوسی، و تطبیق هر دو با فارسی معاصر، سؤال من این است که فردوسی چی را از زبان فارسی حراست کرده است که قبل از آن در سلطه زبان مقثا عربی بوده است؟ 

برای شاهد به نمونه نثر قرن هفتم از تاریخ جهانگشای جوینی بنگرید: 
« چون یاسا و آئین مغول آنست که هرکس ایل و مطیع ایشان شد از سطوت و معرّت بأس ایشان ایمن و فارغ گشت و متعرّض ادیان و ملل نیز نه اند و چه جای تعرّض است بلک مقوّیان اند و برهان این دعوی قوله علیه السّلام انّ اللّه لیؤیّد هذا الدّین بقوم لا خلاق لهم و احبار اخیار هر ملّتی را از صنوف عوارضات و محن مؤن و اوقاف و مسبّلات و حرّاث و زرّاع ایشان را معاف و مسلّم داشته اند و هیچ کس را مجال آن نه که با آن طایفه سخن محال تواند گفت و بتخصیص ائمّه دین محمّدی را خاصّه اکنون که عهد دولت پادشاه منکو قاآن است و اروغ و اولاد و احفاد چنگز خان چند پادشاه زاده اند که شرف اسلام ایشان را با دولت دنیا جمع شدست و اتباع و اشیاع و خیل و حیل ایشان خود چندان اند که بزیور عزّ دین آراسته و پیراسته شده اند که در عدّ و حصر نیاید برین موجبات واجب میشود که  از روی عقل که ابلق ایّام در زیر ران فرمان ایشان رام است که بر قضیّت حکم ربّانی و ان جنحوا للسّلم فاجنح لها».

من که به واقع تا کنون نتوانسته ام تفاوتی ناشی از تحولی در زبان فارسی به وسیله فردوسی ببینم شما اگر می توانید مرا قانع کنید ممنونم. 

بهار سوخته

هو الحی

از این زمان و زمین ای دریغ و ای آوخ

از امتی که بسر می برند در برزخ 


بهشت روی زمین خطّه قهستان است

اگرچه گوئیش افکنده اند در دوزخ


ز کال شور گذر چون کنی پس از تربت

بهار را تو نبینی دگر به صد فرسخ 


به زاهدان که روی بگذری چو از قاین

نبینی هیچ دگر دامِ لایق مسلخ


شمال و غرب ببارد ز آسمان چون سیل 

ولی زنند در این جا، ز خشکه سرما، یخ


دو دست رو به خدا جمله الفرج گویان

تمام گمشده آن جا اهالیش سرنخ


کویر خشک و بیابان بهارشان صحراست

کریه و تیره همه کوهپایه ها سنگلخ 

22/02/1394- مشهد.

امّن یجیب نگاه

بی غصه ها اصلا نمیفهمند غمگین را

مثل توانگرها که اندوه مساکین را

برق نگاهی پشت عینک هم میاندازد
از رونق اجناس گران پشت ویترین را

هر کس که بیگانه ست با عشقت نمیفهمد
مفهوم گیرای نگاهی گرم و سنگین را

برده است تا عرش خدا امشب به مهمانی
امَّن یجیب چشم تو فریادِ آمین را

در یک نگاهت آمده معنای دینداری
در برگرفته چشم تو کل مضامین را

وقتی به حکم دیدگانت میشود جان داد
فرمان پذیری میکنم قانون تمکین را

من مرده ی چشم انتظاری توی دهلیزم
باید خودت اجرا کنی آیین تلقین را

گنجشک ها تا وقت مردن باز گنجشکند
حسرت به دل باشند اگر پرواز شاهین را

دیدم تورا در خواب و باطل کرد رویایم
تعبیرهای گونه گون ابن سیرین را

فرهاد هم وقتی که عاشق شد نمیدانست
چیزی از افسون نگاه تلخ شیرین را

میخواستم یادم بماند عاشقت هستم
یا دست کم یادت بیاد عهد دیرین را

امشب شرابی ناب میخواهد دل تنگم
"ساقی" بزن بر دردهایم مُهرِ تسکین را .


شعر از : زهرا وهاب (ساقی)۹۵/۲/۱۴