در سینه گر چه بی تو، غم بی شمار دارم:
شادم که با غم تو، هر شب قرار دارم
تسخیر کرده یادت شش گوشه ی دلم را:
من پیشِ عشق، عقلی بی اقتدار دارم
آه ای بهارِ پنهان پشتِ نقابِ پاییز
من بی تو صد خزان تا، فصل بهار دارم
مات است در نگاهم، دنیای بی تو انگار
آیینه ام که روحی، غرق غبار دارم
خاکستر کویری، لب تشنه ام که عمری است؛
با تو خیال رویش، در شوره زار دارم
واکن به رویم آغوش، کز دستِ ظلمتِ خویش
تنها به دامنِ تو، راه فرار دارم
در انقلابِ یادت، با دست های خالی،
چشمی به گیسوی تو، چشمی به دار دارم.
دل کنده ام به جز تو، از هر دو عالم ای عشق
دنیای من تویی با، دنیا چکار دارم
زهرا_وهاب_ساقی،1401
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند
در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد
از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات
مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند
از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش
گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست
لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
روح پدرم شاد که میگفت به استاد
فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی
دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
ملک الشعرای بهار
توضیح:
سلام
با ملاحظه غزل «گریه ی جانسوز» در دیوان بهار، بیت « روح پدرم شاد...» مشاهده نشد.
احتمالا از آنِ «لاأدری» است!
خود این حکایت هر روز روزگار من است
به غم دچار چنانم که غم دچار من است
نسیم سبز بهاری وزید بر خاکم
اگر خطا نکنم عطر، عطر یار من است
کدام گریه از این سنگ شسته است غبار
کدام لحظهی روشن در انتظار من است
پرید پلک دلم میهمان جانم کیست؟
کدام دسته گل امروز بر مزار من است؟
مرا تحمل دیدار اشکهای تو نیست
فدای آن دل غمگین که داغدار من است
عجیب نیست اگر جان رفته باز آید
مسیح گم شدهام، یوسفم کنار من است
بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم
اگر چه سوختهام نوبت بهار من است
ای آنکه بر ستور مراد، آشیان توست!
پندی دهم تو را که نیاز زمان توست
شادی مکن به روز بد دیگران از آنک
امروز از آن اوست و فردا از آن توست
شیون مکن ز مرگ عزیزان که ناگهان
بینی همان شتر بنشسته به خان توست
نوشی اگر به جام تو امروز ریختند
هرگز مبین که تا به ابد نوش، زان توست
هستی چو در پی زدن آهوان غیر
بی شک کسی بود که پی آهوان توست
در گردش و تقلب احوال روزگار
نیکو نگر که آینه خاطر نشان توست
زندان تار و مسند شاهی به کس نماند
جاوید نیست گر همه سود و زیان توست
روز و شب از درون هم آیند، هوش دار
اکنون که روز توست، بناگه شبان توست
آمد بهار شصت ونهم غافلی چرا
رفت آن همه بهار و هم اکنون خزان توست
پیکی ز راه آمده با نامه ای سفید
بر روی پاکت آدرسی با نشان توست
گوید که میر مرگ تو را جوید ای فلان
این مرکب چموش، پی قصد جان توست
21/5/1380. مشهد