شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)
شعری که ناسروده ماند

شعری که ناسروده ماند

هنر و ادبیات متعهد فارسی (نقل با ذکر منبع بلامانع است)

شب بیداری

از فرط کسالت شده بود همچون مست
بیدار ولی تو گویی او خوابیده است
داد همسر او پیاله ای قهوه و گفت
مینوش که این داروی هشیاری هست


خواهی که در آزمونت ارشد گردی
در جمع حریفان تو سرامد گردی
برخیز و یکی پیالهء قهوه بنوش
تا صاحب فکر و هوش بیحد گردی

اوقات بهار و موقع کنکور است
از چشم شما خواب مسلم دور است
خواهی نشوی رفوزه، باشی هشیار
یک قهوه بنوش هم اگر مقدور است.

در جاده اگر که هستی و میرانی
وز شدت خستگی به خود پیچانی
خواهی که شوی هجیر چون اول روز
یک قهوه علاج آن بود گر دانی

هستی چو پژوهنده و شب بیداری
تا حاصل آنچه خوانده ای بنگاری
برخیز و برو قهوهء نابی دم کن
سرکش پس از آن پیالهء سرشاری

با آرزوی دلی شاد و دمی خوش: سحر دوم رمضان ۱۴۴۵
مصادف با ۲۳ اسفند ۱۴۰۲

از باده ناب تا قهوه قجر

مرا کرد  مهمان رفیقی عزیز
و آورد آن گاه نوشی تمیز 
خیالم که نوش رز کهنه است 
که چون قهوه گردیده، گفتم بریز 

بخندید و جامی به من داد از آن 
که گردم از آن سرخوش و پر توان 
بگیرم مراد خود از دیو مست 
چونان میر قصه امیر ارسلان  

چو نوشیدم آن مایه را از شعف 
شدم سست و بدحال و خوردم اسف 
که رازش چه بود ای خدای کریم  
که گردیدم از گردی این سان تلف؟ 

مرا دید پیری چو در رهگذر 
و بنمود بر حال من یک نظر 
بگفت آنچه خوردی "قجرقهوه" بود 
نه گلگون می جان فزا، ای پسر !
(م. ح. پژوهنده

پ. ن. قهوه قجر نوعی از نوشیدنی بوده است که در دوره قاجاریان برای کشتن مخالفان حکومت استفاده میشده است. 
در ویکی پدیا فارسی امده است که این روش کشتن پس از دوره ناصر الدین شاه رایج بود و فرزند او ظل السلطان حاکم اصفهان از قهوه مسموم به سیانور یا اسید آرسنیک و استریکنین بسیار استفاده میکرد (نیکروح متین، فرزانه، «از فلک تا قهوه قجری»، 14 اکتبر 2019).

شهرارواح

یارا چه سازم بی تو با چشمی که بر راه است
دامن مگیر اینگونه از دستی که کوتاه است

بر من بتاب ای ماه! امشب برکه ی چشمم:
دنبالِ رازِ گفتگوی برکه با ماه است

گفتی نداری از دلِ تنگم خبر؛ هر چند:
حافظ هم از رنجی که در دل دارم آگاه است

دل بردی از من با فریبِ زندگی اما:
من با دو چشمِ خویش دیدم؛ عشق جانکاه است

زهرِ عسل در کامِ احساسم چنین می گفت:
نوشِ جهان ای ساده دل! با نیش همراه است

ای عطر گندمزار پنهان در دلت، بی تو
رزقِ مدامم بغض با ترکیبی از آه است

تا با تو از غم شکوه کردم  جای همدردی
گفتی که مردم را همین اندوه دلخواه است

جانا! قیاس دردِ من با دردِ بی دردان
مثل قیاسِ اشتباه کوه با کاه است

از رنگِ زرد کوچه ی دلتنگی ام پیداست:
این شهر وقتی بی تو باشد؛ شهر ارواح است
**زهرا_وهاب_ساقی-۱۵ اسفند ۱۴۰۲**

فاخته...

روزی که   دل   از عشق  تو پرداخته بودم
کار   خود   و   کار  دل  خود  ساخته  بودم

دیوانگی ام    تابع     زنجیر     جنون   بود
کز خانه  به    میخانه  برون    تاخته بودم

با مهر   دلم بردی  و  بی مهر شکستی
افسوس که   اخلاق تو  نشناخته بودم

آن  سر  که  به  دامان  توام  بود  زمانی
ای  کاش  که  در  پای  تو  انداخته بودم

هر بردکه بود از تو و چشم سیهت بود
چون  من  ز  ازل  قافیه  را باخته  بودم

شد باعث رسوایی من بر سر هر بام
وقتی  علم  عشق  تو   افراخته  بودم

اشکی که فشاندی به وداعم شب آخر
تاوان   سپند      دل    بگداخته     بودم

آویخته هر شاخه گلی بر سر گیسوت
تیغی است که بر روی خودم آخته بودم

ای کاش که بر شاخه ی طوبای وجودت
چون عهد کهن باز همان  فاخته بودم.

#عباس_خوش_عمل_کاشانی.

تبلور ایمان و پایداری

«سه روز» بود، که در مکّه بی‌قراری بود

نگاهِ کعبه، پُر از چشم‌انتظاری بود

«سه روز» صبح شد و سایبان «حِجر و حَجَر»
سحابِ رحمت و ابرِ امیدواری بود

به احترامِ شکوفاییِ گلِ توحید
«سه روز» کارِ حرم، عشق و رازداری بود

زِ هجرِ روی علی، کارِ «حِجرِ اسماعیل»
در این سه.روز و سه.شب، نُدبه بود و زاری بود

پس از «سه روز» از آن روی ماه پرده گرفت
حرم که مَحرمِ اسرارِ کردگاری بود

صفای آینه از چشمِ «مَروه» می‌تابید
شمیمِ عاطفه از «مُستَجار» جاری بود

زمین به مَقدمِ مولودِ کعبه، می‌نازید
هوا هوای بهشتی، زمان بهاری بود

سحر به زمزمِ توحید، آبرو بخشید
علی، که زمزمۀ چشمه در صحاری بود
::
قسم به وحی و نبوّت که در کنارِ نبی
علی تمامِ وجودش، وفا و یاری بود

نشست بر لبش آیاتِ «مؤمنون» آری
علی که جلوۀ آیاتِ جان‌نثاری بود

چگونه نخلِ عدالت نمی‌نشست به بار
که اشکِ چشمِ علی، گرمِ آبیاری بود

امیرِ ظلم‌ستیز، افسرِ یتیم‌نواز!
یگانه آینۀ عدل و استواری بود

همین نه «مکّه» از او عطرِ ارغوانی یافت
«مدینه» از نَفَسِ او بنفشه‌کاری بود

علی، تجسّم اخلاص و صبر بود و امید
علی، تَبلوُر ایمان و پایداری بود

علی، به واژۀ آزادگی تَقدّس داد
علی، تجلّی ایثار و بردباری بود

جهانِ کوچکِ ما حیف درنیافت که او
پُر از کرامتِ فضل و بزرگواری بود!

قسم به کعبه که سجّادۀ گل‌افشانش
زِ خونِ جبهۀ او باغِ رستگاری بود...

محمد جواد غفورزاده

مادرجان، الگوی یک مادر مسلمان ایرانی

به بهانه استقبال از روز گرامی مادر

*مادرجان* (۱) به معنای واقع کلمه یک الگو برای زن مسلمان ایرانی است. چه میگویم وی الگوی یک انسان،  ورای یک زن، ورای یک مرد برای ساختن یک زندگی عمل کرد.

بعنوان یک همسر باوفا و فداکار بهنگام خشکیدن قنات و بر باد رفتن شکوه و عزت اجتماعی خانواده دامن همت به کمر زد ابتدا از راه نانوایی، و سپس باکار در مزرعه و سپس حمام و کار مضاعف در ساعت فراغت در خانه با لحاف و تشک دوزی و غیره زندگی رو به زوال خود را نجات داد و هم توانست پنج سر دختر و پسر خود را سروسامان و زندگی بخشد و هم برای خود خانه ای تدارک دید که در آن سکونت ورزد و هم آینده خود را تامین نماید تا در روز عسرت دست نگر حتا فرزندان خود نباشد و این کار کمی نیست و از کمتر مردی بر می آید.

از مادرجان و دوران کودکی خود بگویم، مرا با خوهرم که آن موقع طفل شیرخواری بود صبح زود پس از دوشیدن گاوها و علوفه دادن شان در خانه باغ میگذاشت و میرفت به:

- کمک پدر در خرمن.

-کمک پدر در کاشت خربزه و گرجه و وجین کردن مزرعه.

- تهیه چاشت و ناشتا و ناهار و بردن به مزرعه برای پدر و کارگران و خود نیز تا نزدیک ظهر با آنها بود و کمک میکرد.

- داسی و چوب دوشاخی بر میداشت و سر به حومه و دامنه میگذاشت تا بار الاغی از خار و خلورگه و خاشاک برای تنور فراهم کند و به پدر آدرس میداد که  آنهارا بیاورد

- از پس انداز پول فروش مواد لبنی نخ ریس برای بافندگی تهیه میکرد و پیش از اذان صبح با کمک زنان همسایه و گاهی به تنهایی تون میتنید و بعد تون آماده را به کلکار میزد تا برای پیراهن و بیجامه و آستر و شال و چادر شب و...  پارچه ببافد و بعضی نخها را در دیک رنگ میجوشاند تا پارچه های الوان و دارای نقوش جالبی فراهم شود

- خانه داری و بچه داری و اداره خانه و شست و رفت و رسیدگی به رتق و فتق امورزندگی را نگفتم که خود بار سنگینی بر دوش زنان میباشد و مادرجان در این زمینه نیز کم نمی آورد

- زمان قدیم قحطی های دنباله داری بود که چندین سال طول میکشید و ما گندم را با جو وگاورس مخلوط و آرد میکردیم که به علت محدودیت آسیاب در هر خانه یک آس دستی بود و یکی دیگر از مسئولیتهای مادرجان دستاس کردن گندم و جو و گاورس و تهیه نان برای خانواده بود

- برای استفاده از شیر و پشم و مو و کرگ و پوست و سپس گوشت دامها میش و بز داشتیم که هر روز طلوع آفتاب توسط چوپان به سر محله می آمدند و باید مادرجان برای دوشیدن دامهای خود سه کیلومتر میرفت و همان جا شیرها را تصفیه و تولوم میکرد و محصولات لبنی چون مسکه و پنیر و ماست و شیراز و دوغ و خامه از آن به عمل می آورد که خود نیاز به یک نیروی مستقل داشت

- ما بچه ها را در خانه میگذاشت و با یک علفزن و یک چادرشب به مزرعه میرفت و پس از یک ساعت به اندازه بار الاغی علف هرزه فراهم میکرد و در چادرشب به باغ می آورد تا خوراک یک شبانه روز دامهای خانگی تامین شود.

من در واقع نمیتوانم مجموعه تلاش و زحمت ورنج و نیز هنرمندیهای مادرجان را در یک گزارش برای این شبکه اجتماعی بیان کنم. آن چه گفتم فقط سراشاره ای از اهم برنامه های کاری ایشان بود که هر کدام خود حدیث مفصلی دارد. وجا دارد عزیزان بروند خود از محضر ایشان(۲) کسب اطلاع فرمایند.

‐-----------------------------------------------------‐---------------

(۱) و (۲) مادرجان در این ژانر گرچه اشاره تلویحی به مادری خاص دارد؛ اما با یک استقرای کامل اجتماعی جغرافیایی در شمال و شرق و جنوب و غرب و مرکز ایران تاریخی مشخصات او را در هر خانواده اصیل ایرانی می یابید. 

نگارنده: م. ح. پژوهنده

محبس دنیا

شعله ی چشمت اگر روشن کند فانوس را
می رباید از شب ما وحشت کابوس را

ای بصیر بالعباد ای عشق از  رو برده است
دیده بان چشمهایت، گشت نامحسوس را

من همان حیران مدهوشم که از فرط جنون
می درد بر خویش جهلش پرده ی ناموس را

روح عصیانی که از روز ازل با پای لنگ
روی دوشش برده عمری صخره ی افسوس را

می چکد از بالش خیسم سراب اما شبی
خواب دیده ماهیِ احساسم اقیانوس را

ای که داروی خیالت دردمندان را شفاست:
مرهم مهری بیاور زخم ناملموس را

دل به جز عشقت نخواهم بست وقتی روزگار
می‌دهد بر باد آسان تخت کیکاوس را

خسته ام از محبس دنیا؛ دعا کن دست مرگ
از حصار تن رها سازد منِ محبوس را

#زهرا_وهاب_ساقی

۱۴، آذر، ۱۴۰۲

حسن استماع(۱)

ملاح و مرد ملا(۱)

آن یکی ملا به کشتی شد سوار

تا کند هجرت مگر از آن دیار  

رفت روی عرشه تا زان جایگاه

بنگرد پهنای دریای سیاه 

از قضا ناگاه پایش خورد لیز 

واژگون‌در آب ها گردید تیز 

در میان موج های بی قرار

غوطه میخورد همچنان بی اختیار 

داد وقالش را چو ملاحی شنید

زد به دریا و به فریادش رسید 

سوی ملا کرد دستش را دراز 

گفت دستت را بده ای سرفراز 

مرد ملا مینمود هم امتناع 

کر شده گوئی ز "حسن استماع" 

گفت رندی آن که در کام بلا 

میزند در آب دریا دست پا

او یکی ملا است ای ملاح پیر

برگو از بهر نجات او "بگیر"!

تا بگیرد دست تو یابد نجات 

چون نکرده با "بده" خو در حیات!

       (مشهد ۱۴۰۲/۸/۷ م. ح. پژوهنده)

-------------------------------------------------

(۱) تلمیحی است به مثنوی #ملای_رومی در حکایت آن مرد نحوی که به کشتی در نشست و الی آخر القضایا.

میخک


آنکس که شد دلبند تو ، کی میرهد از بند تو
آشفته گردد حال دل ، با فتنه ی لبخند تو

برگرد تو پروانه سان ، گردم اگر سوزد پرم
منعم نکن از عشق خود ، سودی ندارد پند تو

لب را چه گویم مختصر ، کندویی ازشهد و شکر
با بوسه ای کام و دهن ، شیرین شود از قند تو

گفتم خریدارش تویی ، گرمای بازارش تویی
حقّا روا باشد دهد ، جان برسر سوگند تو

هر لحظه با سنبل رخان ، خلوت نشینی میکنی
گویی روایت میکنم، از زلف میخک بند تو

باید تو را زندان کنم، همچون زلیخا زین سبب
از خواهشم داری حذر، دل شد گلایه مند تو

“نسرین” حذر از دیده کن هر دم فریبت میدهد
سازد تو را سوزد تو را از ریشه تا آوند تو

#نسرین_حسینی

پرنده مسی

و قلب من چمدانی‌ست رنگ‌و رو رفته

که سال‌هاست پی تو به جست‌وجو رفته

تو را ندیده و مثل علامت پرسش
همیشه آخر سر در خودش فرو رفته
و قلب من شاید یک پرنده‌ی مسی است
تو آفریده‌ای‌اش با دو بال تو رفته
چه فرق می‌کند اصلاً پرنده یا چمدان؟
چه فرق می‌کند این‌ها کدام سو رفته؟
برای من «نرسیدن» همیشه خوب‌تر است
به محض آمدنم گفته‌اند: او رفته...

(کبری.موسوی قهفرخی)

نغمه عاشقانه


دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند

  از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند

 

 طوطی طبع شوخ من گر که شکر شکن شود

 کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند

 

 بلبل نطق من ز یک نغمه عاشقانه ای

 گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند

 

 خامه مشکسای من گر بنگارد این رقم

 صفحه روزگار را مملکت ختا  کند

 

 مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی

 دائره وجود را جنّت دلگشا کند

 

 شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد

 شاهد معنی من ار جلوه دلربا کند

 

 وهم به اوجِ قدسِ ناموس اله کی رسد؟

 فهمِ که نعتِ بانوی خلوت کبریا کند؟

 

 ناطقه مرا مگر روح قدس کند مدد

  تا که ثنای حضرت سیده نسا کند

 

 فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه

  چشم دل از نظاره در مبدأ و منتهی کند

 

 صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل

  وهم چگونه وصف آیینه حق نما کند

 

 مطلع نور ایزدی مبدأ فیض سرمدی

  جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند

 

 بسمله  صحیفه فضل و کمال معرفت

  بلکه گهی تجلّی از نقطه تحت «با» کند

 

 دائره شهود را نقطه مُلتَقی بود

  بلکه سزد که دعوی لو کشِفَ الغطا  کند

 

 حامل سرّ مستمر حافظ غیب مستتر

  دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند

 

 عین معارف و حکم بحر مکارم و کرم

  گاه سخا محیط را قطره بی بها کند

 

 لیله قدر اولیا، نور نهار اصفیا

  صبح جمال او طلوع از افق عُلا  کند

 

 بَضعه سید بشر امّ ائمه غُرَر 

 کیست جز او که همسری باشد لافتی کند؟

 

 وحی نبوّتش نسب، جود و فتوّتش حسب

 قصّه ای از مروّتش سوره «هل اتی» کند

 

 دامن کبریای او دسترس خیال نی

  پایه قدر او بسی پایه به زیر پا کند

 

 لوح قدر به دست او کلک قضا به شست او

  تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند

 

 در جبروت، حکمران، در ملکوت، قهرمان

  در نشئات کن فکان حکم به ما تشا کند

 

 عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،

  سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند

 

 نفخه قدس بوی او جذبه انس خوی او

  منطق او خبر ز «لا ینطق عن هوی» کند

 

 قبله خلق، روی او، کعبه عشق کوی

  او چشم امید سوی او تا به که اعتنا کند

 

 بهر کنیزیش بود زهره کمینه مشتری

  چشمه خور شود اگر چشم سوی سُها کند

 

 مفتقرا  متاب رو از در او بهیچ سو

  زانکه مس وجود را فضّه او طلا کند

 

شاعر:آیت الله محمد حسین غروی اصفهانی

از: سایت حوزه نت. گنجینه معارف.

مبدا عاشقی

و چه خوش می آید،
فصل من!
مبدأ عاشقی ام!
می شمارم از شوق
لحظه و ثانیه ها را هردم!
خانه ام، شعرم، نفسم،
همه ی جان و تنم
مملو از پاییز است
عشق در بوته ی جانم پیداست
  نور از عمق نگاهم جاریست
آسمان می خندد
شاپرک خوشحال است
مرغ عشقم اینک
در پی همنفسی می گردد!
میروم بالاتر
تا سر قله ی عشق
تا بلندای جنون
می نوازم دف را
می نوازم آنسان
که ملائک همه دیوانه شوند
دل من در تب و تاب است کنون
حال من مست و می آلود و خراب است کنون!
  شده اینک پاییز . . .
  آه انگار که من
باز عاشق شده ام!

هانی (زهرا) پژوهنده؛ پاییز ۱۳۹۲

کاسه بشکسته

بداهه گویی
رفتی و رفت از دلم تاب و خور و خواب و نوش
از سر من نیز رفت حوصله و فکر و هوش


زخم زدی بر دلم با نوک مژگان خویش
باده ای از شوکران، دادی و گفتی بنوش


از تو ستمکاره تر کیست به روی زمین
کز در عشق آمدی ای صنم خرقه پوش


با من بیدل مکن سر به سر ای بی وفا
کاسهء بشکسته را از چه زنی بند و جوش


سوی شما بنگرید آمدم ای همرهان
تا که بگیرم مگر برگ نوایی خموش...

م. ح.‌پژوهنده ۱۴۰۲/۶/۲۰

یادمان جاری اربعین

*یادمان جاری اربعین*

اربعین سنت خوبی است ز پارینهء دور
سنتی زنده میان همه تا نفخهء صور
تسلیت یابد از آن خاطر ناشاد و غمین
پردهء شب بدرد عاقبت از پنجهء نور

الگوی زندهء آن جلوه گه نور حسین
پرتو افکن شده تا قدس شریف و لبنان
سند و کشمیر و بدخشان و خزر تا خوارزم
هند و چین، مالزی و روس و پروس و ایران

اربعین تو حسین جان همه جا در عالم
چون فرازنده لوایی است همی پا بر جا
سیل جمعیت عاشق بنگر هر ساله
پای در راه، به سوی تو روان بی پروا

جادهء سرخ جهادی که گشودی آن روز
گر چه با جمله یاران شدی از جور شهید
چله ای بود ولی در پی آن کز  زه آن
تیر نابودی طاغوت جهان خوار جهید !
م. ح. پژوهنده
۲۲مهر ۱۳۹۷-قاین.

دوست دارم او بماند من فدای او شوم
اندرین دریای محنت ناخدای او شوم

گر دهد فرمان نثارش جان خود را میکنم
فخر بر عالم کنم گر خاک پای او شوم.
م. ح. پژوهنده- ۱۴۰۲/٥/١٢

"ای کاش خزان عبور می کرد از دشت
یا چرخ دمی به کام مردم می گشت

لبریز شد از بلا بزرگی هامان
ای کاش دوباره کودکی برمی گشت"

زهرا وهاب (ساقی) ۱۴۰۱/۱۲/۲۰

شعر بی سامان

تمام شهر را گشتم به دنبال نشان از خود
خودم پیدا نشد؛ تنها، شکستم استخوان از خود

خودم ماه شبم بودم؛ به این باور که خود باید
به زیر تیغ خورشیدم بسازم سایبان از خود

نشد در قلب تو جایی برای خواب من پیدا
من آن گنجشک زارم که ندارد آشیان از خود

نقاب خنده بر صورت  کشیدم تا نفهمی که
بریدم بارها بی تو؛ به میل خود امان ازخود

پی اثبات ایمانم به رویای نجیب تو
گرفتم بارها تنها؛ به تلخی امتحان از خود

منم آن باغبانی که تو  را در سینه می کارد
چه دارد چشم جز خدمت، به یک گل باغبان از خود؟!

نشد هم صحبتم یاری به غیر از سایه سردم
چه رنجی برده این دل تا، بسازد همزبان از خود

منم آن شعر بی سامان؛ که بی عشق از زبان رفته
نوایی بی نم باران، ندارد ناودان از خود

دمی ای مرگ روز افزون امان ده تا بپوشانم
لباسی رنگ و رو رفته به یادی نیمه جان از خود

#زهرا وهاب (ساقی)
اول مرداد ۴۰۲

بغض خونین

بغضی پر از اشک خونین، در دشت جولان گرفته
با عشق، این رنجِ شیرین، شوری دو چندان گرفته

دیروزمان غرقِ حسرت، فردا پر از وحشتی گنگ
نیرنگِ پنهانِ تردید، از خلق ایمان گرفته

از باغبان بسکه در باغ، گل بی محابا  رَکَب خورد:
ترسان بخود رنگِ زرد، خارِ مغیلان گرفته

افتاد ساز رهایی تا از لبانِ ترانه؛
دیدیم رقصِ اناالحق در سینه ها جان گرفته

در جستجویِ حقیقت، زن مردِ میدان دل شد
مردانگی از لبِ شیخ، تا رنگِ هذیان گرفته

باید شجاعت ببافیم با دستِ امّید  اگر چه
کوهِ جگر های ما را، وحشت به دندان گرفته

نزدیک شد مقصد اما؛ دیدیم تیغِ خشونت
از مرکبِ چوبی ما، ناگاه، فرمان گرفته

در چشم بال و پرِ ما، بن بست معنا ندارد
چندی است شوق رهایی، از حبس دامان گرفته

کی گفته چشمان ما را دیدار شادی بعید است؟!
رویای شادی هماره،  با صبر سامان گرفته

زهرا وهاب_(ساقی)
۱۴۰۲/۴/۲۷

دور از تو در خیال خود از عشق دم زدم
در کوچه باغ خاطره تنها قدم زدم

تصویر بی قرار تو را پیش پای شعر
بر پیکر تخیل پهناورم زدم

بر ساقه ی درخت کهنسال باورم
نقش تو را به ناخن رویا، قلم زدم

من‌ بی تو از جهنم سوزان زندگی
هر شب سری به کوچه سرد عدم زدم

یاد تو را برهنه فشردم به سینه ام
رسم نجیب شرم و حیا را به هم زدم

آوارم آنچنان به سر خود که بعد تو
با هر تپش شکستم و بم را رقم زدم

دیر آمدی به پرسش حالم که در غمت
خود را به دار سرخ جنون، صبح دم زدم

در سوگ خود نشستم و شیون کنان سری
با داغ تو به شعر تر محتشم زدم

زهرا وهاب (ساقی) ۱۴۰۲/۴

جنازه سرو

همای مهر به زندان خشم در بند است
به روی شهر غمی تلخ سایه  افکنده ست

گرفت روسری از سر اگر چه بید؛ ولی
هنوز گیسوی مواج عشق در بند است

از آن شبی که به تاراج رفت روح یقین
غباری از دو دلی در هوا پراکنده ست

گرفته دور وطن را هوای  کینه ولی
وطن برای دلش، عشق آرزومند است

خزیده در پس دیوار یاس روح امید
ولی به  موی زنی کار زاهدان بند است

از آن مخاطره ها روی دست خواهش باغ
فقط جنازه ی یک عده سرو جامانده ست

اگر چه وزن بلا روی دوش خسته ی ما
هزار بار فزونتر ز کوه الوند است-

بیا به کوری چشم حسود لب وا کن
به خنده؛ کار وطن، لنگ عطر لبخند است

به هم بریز بساط ریای زاهد را
که رنگ زهد ریاییش، شرک مانند است

#زهرا، وهاب(ساقی) 

۱۴۰۲/۴/۲۰

سخنی با کودک درون خود

عصر پنجشنبه به سنت نیاکان یادی از رفتگان این راه دراز کرده، سخنی با کودک درون خویش از سر مهر و به شکرانه تنفس در سرای سپند بنماییم و از درازای کلام بپرهیزیم که گفته اند:
کم گوی و گزیده گوی چون در.
بله، این حقیر سراپا تقصیر در اون سالهای دور، آن زمان که شعر را به ترازوی قیراط می سنگیدند، شعر کیلویی میگفتم و خیال میکردم از بزرگان هنر و ادب این مرز و بوم گشته ام، لذا به مناسبتهایی که پیش می آمد قصیده های چل پنجاه بیتی میساختم و دوست داشتم از سوی دوستان و اقربا بخصوص پدر بزرگوارم نواخته شوم، لذا منشآت خود را تا جایی که خودم میتوانستم با برگه های کاربن کپی میکردم و یا میبردم به چاپخانه میسپردم تا در تیراژ اشباع کننده تکثیر شود، که آنهم دو سه روز وقت میگرفت. چون در قاین اون زمان چاپخانه ای نبود و من باید میرفتم بیرجند یا گناباد.
و اما الان...، که یک عمر از آن زمان میگذرد گرچه باز هم باری در دول آسیاب نشدم که به خود ببالم اما گاهی که در رفت و روب خانه به کاغذپاره های نوستالژیک هنر و ادب باستان خودم دست مییابم شما فکر میکنید چه احساسی به من دست میدهد؟! بگذریم.
اون زمان که من مست غرور شاعرانهء خود بودم و شعرم را برای پدرم میخوندم خدابیامرز بی رودرواسی باهمون لهجه محلی قاینی میگفت:
"وخه وخه هوجانه اینو چنه ورهم بفته ای، از قدیم ار گفته یم: "کم گوی و گزیده گوی چون در"
برو‌ به جای ای کارو کتاب حافظ و سعدیر وردار ارخو آ یادگیر که چه بس ورگیی." (۱)
من اون موقع چنان بدم میامد از پدرم که انگار قاتل امیر المومنین است، اما خدا بیامرزیش میدم الان و از روح شریف او طلب بخشش میکنم و با یک فاتحه و اخلاص و سه صلوات به روحش درود میفرستم.

شب جمعه در پیش است یادی از احیای خفته تا صور قیامت کرده، با فاتحه اخلاصی دین خود را به گذشتگان ادا کنیم.

---------‐------------------------

(۱) پا شو پا شو، آن را بگذار، اینها چیست به هم بافته ای، از قدیم گفته اند(....) برو به جای این کارها کتاب حافظ و سعدی را بردار  و بخوان و یاد گیر که چه باید بگویی.

سرزمین خسته

پر کرده ابری تیره جانِ آسمانش را
آشفته کرده دردها روح و روانش را

آواره گنجشکی که یک شب حمله ی توفان
بر باد داد آغوش امن آشیانش را

فریاد خاموش است و بغضی در گلو مانده
انگار بند آورده بی رحمی زبانش را

گاهی هوس دارد بخندد ریز ریز اما
هر بار گِل می گیرد اندوهی دهانش را

دست طناب دار  با تکفیر حق جویی
گاهی فشرده سخت حلقوم اذانش را

نایی نمانده در تنش تا باز برخیزد
از بس بریده تیزی خنجر امانش را

این سرزمین خسته در زیر و بم تاریخ
با قصه ای خونبار  پس داد امتحانش را

باغ دلش سیرابِ ابر خشک سالی شد
از بس به حرف آورده گریه ناودانش را

یک روز بر می خیزد از جا خاک خون رنگم
تا پس بگیرد حرمت پیر و جوانش را

برق سراب افتاده روی قامتش اما
می گیرد از این قوم روزی سایبانش را

زهرا وهاب ساقی ۱۵خرداد۱۴۰۲

حروف عاشقی

حروف عاشقی را واژهء الکن نمیفهمد

کسی چون زن شکوه دل سپردن را نمیفهمد 


به روی شانه ام آهسته سر بگذار بی پروا 

که بغض بی پناهت را کسی جز من نمیفهمد 


برای جنگل از درد بیابان  ها نگو وقتی 

کویر تشنهء خشک سترون را نمیفهمد 


میان شعله افکندند روح آرزومان را 

عذاب سوختن را جز دل خرمن نمیفهمد 


به حال تیره بختی مان چه سودی داشت این آتش 

شب تقدیر ما را آتش روشن نمیفهمد 


بیارم حجتی روشن که عمق دردهامان را 

کسی این روزها بی آیتی متقن نمیفهمد 


شعار عدل سر دادند مردا ن و یقین دارم 

غم تبعیض را هرگز کسی چون زن نمیفهمد 


چه تعبیری قفس دارد مگر از صبح آزادی 

که این گلواژهء سرخ مطنطن را نمیفهمد 


مرا زاهد از دین را نفهمیدند عاشق ها 

که دینداران بی دین را جز اهریمن نمیفهد 


زهرا وهاب (ساقی) 

نوشدارو

قصه ی دلتنگی ما بی تو پایانی ندارد
آسمان ابری است اما برف و بارانی ندارد

شعله ی خورشید روشن، ماه نورانی است اما
داستان تیره روزی، نیز پایانی ندارد

حال طوفان گونِ  ما را در شب تاریک ظلمت
دامن مواج دریاهای طوفانی ندارد

رنگ آزادی پریده شهر محبوس است در غم
بسکه دارد زخم کاری؛ در تنش جانی ندارد

خنده خشکیده است بر لب؛ تشنه ی شادی ست عالم
تشنگی با خشک سالی، "فرق چندانی" ندارد

معتکف بودند عمری زاهدان در مسجد اما
صدق ما را در عبادت، مُهرْ پیشانی ندارد

زهد زاهد رخنه افکنده است در ایمان مردم
گر چه خود از کرده اش حس پشیمانی ندارد

ای طبیب دردمندان؛ نوشدارویی بیاور
درد مردم جز عدالت، هیچ درمانی ندارد
زهرا وهاب (ساقی).
https://t.me/sheresaghi52

عشق پرپر می زد اما هیچ کس کاری نکرد
مُرد دل درسینه هامان هیچ کس زاری نکرد

هیچ کس بر مرگ شادی بین این جمع حزین
جز طنین خنده ای محزون عزاداری نکرد

هی نوشتیم از شکوه عشق اما هیچ کس
از کتاب مهر ورزی پرده برداری نکرد

پای رویا در مسیر استجابت گیر بود
پای در گل مانده  را حتی دعا یاری نکرد

گنج عشقی بود پنهان در دل اما هیچ کس
روح خودرا  با امید گنج حفاری نکرد

لنگ می زد زندگی بی عشق اما یک نفر
کلبهء بی رونق خود را غزل کاری نکرد

کوچه دلتنگ فروغ چشمهایت بود حیف
کوچهء بیمار را چشمت پرستاری نکرد

آسمان فریاد می زد قحطی لبخند را
بغضمان چون آسمان شد؛ خویشتن داری
نکرد
با تو هستم ای غم شیرین به دلها بازگرد
هیچ عاشق بی تو این جا ترک هشیاری نکرد

مو پریشان کن که با جان تعفن زار شهر؛
کار عطر گیسویت را عطر بازاری نکرد

زهرا وهاب (ساقی)

کیمیای جان

چشم دل باز کن که جان بینی

آنچه نادیدنی است آن بینی

گر به اقلیم عشق روی آری

همه آفاق گلستان بینی

بر همه اهل آن زمین به مراد

گردش دور آسمان بینی

آنچه بینی دلت همان خواهد

وانچه خواهد دلت همان بینی

بی‌سر و پا گدای آن جا را

سر به ملک جهان گران بینی

هم در آن پا برهنه قومی را

پای بر فرق فرقدان بینی

هم در آن سر برهنه جمعی را

بر سر از عرش سایبان بینی

گاه وجد و سماع هر یک را

بر دو کون آستین‌فشان بینی

دلِ هر ذره را که بشکافی

آفتابیش در میان بینی

هرچه داری اگر به عشق دهی

کافرم گر جوی زیان بینی

جان گدازی اگر به آتش عشق

عشق را کیمیای جان بینی

از مضیق جهات درگذری

وسعت ملک لامکان بینی

آنچه نشنیده گوش آن شنوی

وانچه نادیده چشم آن بینی

تا به جایی رساندت که یکی

از جهان و جهانیان بینی

با یکی عشق ورز از دل و جان

تا به عین‌الیقین عیان بینی 


که یکی هست و هیچ نیست جز او

وحده لااله الا هو


(بند سوم از ترجیعات هاتف اصفهانی)

شعر، کدام شعر؟

قابل توجه ادب دوستانی که دارای ذوق هنری در شعر هستند.
امروزه وقتی میگوییم شعر باید توجه داشته باشیم که منظور از آن کدام شعر است شعر کلاسیک یا شعر روز. و هر کدام هم انواعی زیر مجموعه دارد که شما را به مطالعه هر دو در دایرة المعارف گوگل کروم‌ ارجاع میدهم.
شعر امروز اصولا به وزن و قالب و میزان های عروضی پای بند نیست شاخص شناخت این شعر عبور مفاهیم یا مضامین از ورای صور خیال است که هرچه عمیق تر باشد، ارزنده تر است.

با این حال شعر کلاسیک  تابع قواعد صور خیال علم عروض است این شعر مختصات ویژه ای دارد که آن را از دو روی، زیبا و دلچسب میکند یکی جنبه موسیقایی لفظی  و دیگر جنبه موسیقایی معنوی  و نمیتوان با وجود این یک از آن یک بی نیازی جست. اما این دو یعنی چه؟ واقعیت این است که جنبه لفظیش قواعد زیادی نیست و غیر از ردیف و قافیه و وزن و میزان الباقی فروع و محسناتند که البته لازمند. اما بخش معنویش بسیار مهم و طولانی است که قسمت اعظم آن اسناد و وجوه آن در بارگیری از صور مختلف وهم و خیال است. و در این یادداشت کوتاه نمیگنجد. با این حال مراجعه به آثار الگویی بزرگان فن کارگشا است.. از شما اصحاب شعر و ادب عذر میخواهم لطفا مطلب حقیر را نقد فرمایید،.

آب حیوان

*در سوگ بزرگی برای فقدان آن امام*

عزای کیست که عالم تمام، گریان است
سرشک شیعه و سنی روان چو باران است
مگر امام مبین صادق از میان رفته ،
که بانگ شیون و اندوه تا به کیوان است 
امام و هادی و محیی الشریعه و استاد 
که مستفیدش هزاران نفر چو نعمان است
میان امت اسلام این امام همام
چو شمع جمع فریقین و نور ایمان است
کجاست آن که پس از او زند دم از اکسیر
و پرده بر فکند زانچه راز پنهان است
درون هستهء جرثومه گفت خورشیدی
نهفته ایزد و خورشیدوش فروزان است
همان امام مبینی که یافت چار امام
از او فروغ و فروغش چو مهر تابان است
ز مادر  ار چه به صدیق میرسد نسبش
ز پشت حیدر و صدیقهء طهوران است
شریعت نبوی زنده شد ز فیض دمش
چنان که مسلک او گویی آب حیوان است
شکست قامت اسلام را شهادت او
به سوگ او نه فقط ما  که نوع انسان است.
مشهد-۱۳۹۸/۴/۵

راه ناهموار

آمد آن روزی که هر هنجار ناهنجار شد
واژه در دست و زبان خلق، جنگ افزار شد

چرخ اگر قدری مُرّوت داشت در قاموسِ خویش:
تا به ما نوبت رسید از عمد لاکردار شد

چهره ی شادابِ شادی شرمگین شد؛ رنگ باخت
دم به دم غم روی غم در سینه ها انبار شد

پیشِ چشمِ باغبان ها در شبیخون خزان
شاخه ای در باغ اگر هم بود چوبِ دار شد

جایِ عطر و بوی گل در نای جانبخشِ بهار
سهمِ دستِ باغبانِ پیر، مُشتی خار شد

باز شد تا چترِ نفرت بر فراز شهرها
روزگارِ عشق ورزان سخت رقّت  بار شد

خون ما را بر زمین تا ریخت ظالم بی امان
شیخ در محرابِ خون، سرگرمِ استغفار شد

جای ماندن نیست اینجا مرکب آور کوچ را
روحِ آزادی در این غمخانه استثمار شد

قصد رفتن کرده ایم از شهر تا آغوشِ عشق
گر چه پیشِ پایِ رفتن، راه ناهموار شد.

زهرا وهاب(ساقی)

عشق سوخته (نوستالژیک)

یاد باد ایام وصل، آن روزگاران یاد باد
آن خوشیها، عیش ها با ماه رویان یاد باد
هر دو چون جوزا میان آسمان عشق و شور
در میان اختران، رخشان و رقصان یاد باد
خود ندانستم که باشد اختران را هم افول
باید آخر گشت پشت کوه پنهان یاد باد
وه چه جان فرساست هجر یار و  فقدان حبیب
خاصه هجرانش اگر ناید به پایان یاد باد.

...................................................

ایزدا دوزخ چکار آید به کین عاشقان
کیفر جرم و گناه آن هجر سوزان یاد باد
هین بگو با مردمان ای بردگان نفس دون
تا به کی در بند شهوت عهد و پیمان یاد باد
چون شکست عشق و ناکامی فزون دارم عذاب
بد تر از دوزخ برای کام رانان یاد باد
گر گناه افزون شود زانان ز حد عفو تو
آتش هجر پری رویان بر آنان یاد باد!
هر جوانی آرزو دارد به دور  زندگی
آرزوی مرگ دارم من به دوران یاد باد
مرگ میترسد ولی از من خوشا نفس دلیر
روبهان باشند از شیران گریزان یاد باد 
نی غلط کردم خوشم با تلخی این شوکران 
تا رساند بلکه عمرم را به پایان یاد باد
پیش از آن خواهم ستاند از  گیتی اما کین خود

گر چه باشم در پیش افتان و خیزان یاد باد

محمد حسین پژوهنده.

ویرایش شده: ۱۴۰۲/۲/۲۰- مشهد.
انشاد شده: ۱۳۴۸/۹/۲۱- قاین.

خود را به خدا بسپار

خود را به خدا بسپار، آن دم که دلت تنگ است

وقتی که صداقت ها، در پردهء صد رنگ است 

او کعبهء عشاق است، او دور ز نیرنگ است

فریادرسی جز او  خود کیست که بیرنگ است 


خود را به خدا بسپار (٢)


خود را به خدا بسپار ، آن لحظه که تنهایی 

آن لحظه که در سینه داری دل سودایی

از او بطلب ای دوست هر چیز که میخواهی

او ناظر حال توست هر لحظه و هر جایی


خود را به خدا بسپار (٢)


خود را به خدا بسپار، آن لحظه که گریانی 

آن لحظه که از غمها ، بی تابی و حیرانی 

چون اوست نوازشگر وقتی که پریشانی

بنگر سوی او اما، با دیدهءبا رانی


خود را به خدا بسپار (٢)


بی مایه در این بازار دیریست که میگردی 

افسرده و پژمرده با آن همه دلسردی

نقد از کف خود دادی یا راه تو گم کردی 

الله فقط یار است در هر غم و هر دردی 

خود را به خدا بسپار (۲)

خالق ام الفسادابلیس+

آلوده بود با تب نفرت سرشتشان
عبرت برای خلق جهان، سرنوشتشان

این قوم بد نهاد و پریشان بهمنی
بدتر شد از خزان؛ شب اردیبهشتشان

انگشت روی هر چه نهادند سنگ شد
لعنت به سنگ مسجد و دیر و کنشتشان

یک جای ذهن آینه سالم نمانده است
از بس که خورده بر سر آیینه خشتشان

حتی بهشت ملعبه ی دست شیخ شد
سوزاندمان شراره ی افکار زشتشان

در هر دوجا خوراک تن شعله ها شدیم 
آن وعده ی جهنم و این هم بهشتشان

ابلیس اگر چه خالق ام الفساد بود
در زمره ی سیاه خبائث، نوشتشان

زهرا وهاب (ساقی)

قامت شمشاد (دو غزل از مشکات)

دو غزل ناب از استاد ادیب و هنرمند در صنعت خوشنویسی و َشعر  جناب آسید محمود ستاری:

(۱)

به تاب زلف سیاهش که عهد خود نشکستم

خدای را که من از هر چه غیر اوست گسستم

چه روز ها که به شوق وصال آن مه پنهان
به راه مسجد و میخانه تا به شام نشستم

به روزگار تعیش نبود عیش و سروری
به شوق دوست به محفل بسی قرابه شکستم

چه افتد ار نگهی افکنی به من ز عنایت
که من به روی تو عاشق ز روز پاک الستم

بگو به شیخ که ما را مخوان به روضه رضوان
که دیده بر رخ دلدار و زلف اوست به دستم

به کوی درد کشان هرگزم مباد نگاهی
مرا به باده چه حاجت ، ز چشم مست تو مستم

وجود یار سلامت که زلف مشک فشانش
به عالمی نفروشم که دل به غیر نبستم


مگیر خنده ز لب ای بهار دلکش بستان
که من هزار هزاران گل از بهار تو هستم

دل رمیده ما را خیال توبه نشاید
که چشم شوخ تو ره می برد که باده پرستم

نیرزد ار چه به روز حساب شعر تر من
به لطف بی‌حد « مشکوة » از محاسبه رستم



(۲)


رسید از راه ، عیاری ، بتی مه رو و سیمین بر

غزل خوان و صراحی بر کف و اسپند در مجمر


خدا را ز اسمان آمد تو گویی آن پری سیما
قدم بر صفحه غبرا نهاد از گنبد اخضر

ببار ای ابر رحمت بر سر عالم که می ترسم
شرر در عالم اندازند چشمانش به یک اخگر

به تیر مژه گر خواهی بدانی چند کشته است او
به صحرا ریگ احصا کن به گردون بر شمار اختر

صبا را گفتمی ای آنکه بوسیدی لب لعلش
بیا واگوی زان احوال با حال دل مضطر

نسیم صبحدم را گر گذر بر کوی او‌افتد
معنبر میکند زان طره گیسو زمین یکسر

گرم بیداد آید زان صنم هرگز نمی نالم .
مرا شادی رسد آن دم ز جور آن نکو منظر

ندیدم بهتر از  آن قامت آزاد شمشادی

ندیدم از صدای دلکش آن نازنین خوشتر

سحرگاهان کز آن زلف چلیپا یاد میکردم
به حال قدسیان افتاد شوری چون صف محشر

خرد ورزان نمی دانند راز عشق مجنون را
چو « مشکوة » آورد بر دل غم عشاق نام آور

قاتل آزادی

گله از دست کسی نیست سوایِ خودمان
که میان تله رفتیم به پایِ خودمان

گله از دست کسی نیست خدا شاهد بود:
که کمر بست دلِ ما به فنایِ خودمان

من و تو قاتلِ  آزادیِ خویشیم رواست:
بنشینیم شبی را به عزایِ خودمان

بنشین پیش من ای دوست سراپا دل شو
که بخوانم غزل از حال و هوایِ خودمان

ای دل آزرده  از این دور تظلم! ما را
نرسد بد؛  مگر از سمتِ خطایِ خودمان

زخمیِ غفلتِ خویشیم بیا بنشینیم
مرد و مردانه شبی پایِ شفایِ خودمان

پر و بالی به دلِ خویش ندادیم ولی
بسته پرهایِ پریدن به بقایِ خودمان

حق به تاراجِ ستم می رود آسان برخیز!
مصلحت نیست بمانیم به جایِ خودمان

دل نبندیم به درمانِ طبیبی جز خویش
درد ما به شود؛ اما به دوایِ خودمان

حق همین جاست نهان در قفسِ دلتنگی
بین دلواپسی و خوف و رجایِ خودمان

واجبِ عشق قضا گشت؛ بیا برخیزیم
به ادا کردنِ تکلیفِ قضایِ خودمان

"ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم" (حافظ)
عشق احیا نشود جز به دعایِ خودمان

  زهرا وهاب (ساقی)

ساقی میخانه

بیا به کوچه میخوارگان سری بزنیم
به لطف ساقی میخانه ساغری بزنیم

به اقتدای همین بال های خورده به سنگ
در آسمان قفسناک مان پری بزنیم

بیا به سقف پر از دود آهمان با عشق
به دست گیسوی تو رنگ بهتری بزنیم

به ماهتاب زمین دیگر اعتباری نیست
بیا سری به قمر های دیگری بزنیم

بیا به همت  پاروی دست های خیال
سری به قایق در خون شناوری بزنیم

غبار آینه‌ از من گرفته عکست را
به قلب آینه بگذار خنجری بزنیم

برای فهم رهایی هنوز فرصت هست
اگر به حمله ی خود رنگ حیدری بزنیم

زهرا وهاب ( ساقی)

*برآمدن "خورشید" از نیمه "ماه" 


ای صاحب سریر ولایت به بحر و بر

دیهیم خسروی به تو زیبد نهی به سر

آن جا که عشق و دلهره باهم شودعجین
حالی است طرفه، روح شود با خبر اگر

در این هوای تف زده گردیده ام کویر
بر من ببار تا که چو دریا شوم مگر

گفتند هجر یار، چو ماه است پشت ابر
آری، ز هجر اوست که دارم چنین شرر

تشبیه "مهر" او به طلا نیست مصلحت
جایی که "مهر" او بدرخشد چو کان زر

نقدم تمام گشت و تلف شد به آرزو
سوسو نزد ستارهء اقبال من دگر

یک عمر در پی تو پژوهنده بوده ام
ای کوکب امید من، اما تو  بی خبر
(۱۴۰۱/۱۲/۱۶ م. ح. پژوهنده)

صبح روشن فردای شهر

می تراود نغمه ی دلتنگی از لبهای شهر
نیست امیدی به صبح روشن فردای شهر

باز هم کابوسِ حسرت بی خبر این روزها
سایه افکنده است روی قامت رعنای شهر

در سکوتی از فغان لبریز از هر سو به گوش
می رسد آوای در خود سوختن از نای شهر

غم هجوم آورده از شش سو به این خاک غریب
می تراود غم هم از پایین هم از بالای شهر

خواب راحت حق مردم بود اما فکر نان
بر نمی دارد دمی دست از سر رویای شهر

هی به انکار ستم برخاستند اما دریغ
جای سیلی مانده روی صورت زیبای شهر

جای حیرت نیست مسموم است اگر این روزها
با دلیلی گنگ و نامعلوم سر تا پای شهر


بسته شد دستان آزادی به دستان قفس
رفت رنگ روشن امّید از سیمای شهر

یک نفر باید بیاید؛ یک تن آزادی بلد
وا کند بند بلا را با دلش از پای شهر

زهرا وهاب ساقی

https://t.me/sheresaghi52

دردآشنا

هو المحبوب
"به یغما برده دلبر عقل و دینم"
قضا بنشسته گویی در کمینم

جهان تار است بی روی تو دلبر
بتاب ای مهر تا روی تو بینم.

ببین غرق گناه و رو سیاهم
چنین بی در بلا و بی پناهم

به نفس دون وشیطانم سپردی
خدایا تا فزون گردد گناهم ؟!

"به روی من دری از مهر وا کن
من بیگانه را دردآشنا کن"

به دام خود در این دنیا اسیرم
مرا از دام نفس دون رها کن!

تقدیم به شما عزیزان : م. ح. پژوهنده ۱۴۰۱/۱۲/۱۲

پ. ن. داخل گیومه استقبال از شاعره گرانقدر معاصر سرکارخانم زهرا وهاب.

خاکستر کویر

در سینه گر چه بی تو‌، غم بی شمار دارم:
شادم که با غم تو، هر شب قرار دارم
تسخیر کرده یادت شش گوشه ی دلم را:
من پیشِ عشق، عقلی بی اقتدار دارم
آه ای بهارِ پنهان پشتِ نقابِ پاییز
من بی تو صد خزان تا‌، فصل بهار دارم
مات است در نگاهم، دنیای بی تو انگار
آیینه ام که روحی، غرق غبار دارم
خاکستر کویری، لب تشنه ام که عمری است؛
با تو خیال رویش، در شوره زار دارم
واکن به رویم آغوش، کز دستِ ظلمتِ خویش
تنها به دامنِ تو، راه فرار دارم
در انقلابِ یادت، با دست های خالی،
چشمی به گیسوی تو، چشمی به دار دارم.
دل کنده ام به جز تو، از هر دو عالم ای عشق
دنیای من تویی با، دنیا چکار دارم
زهرا_وهاب_ساقی،1401

بی نای عشق

گفتی که بی من سر به صحرا میگذاری
عشق مرا چی، خانه اش جا میگذاری؟
بی نای عشق ای مبتلای درد هجران
برگو چگونه در سفر پا میگذاری... ؟!

بداهه در استقبال از شعر دخترم انشاد گردید: 

یک روز بی تو سر به صحرا می گذارم

روی دل کم طاقتم پا می گذارم

دنیا مرا حسرت به دل می خواست، یک روز

داغ تو را بر قلب دنیا می گذارم 

مثل تو که گه گاه غافل هستی از من 

یاد تو را با خویش تنها می گذارم

این روزها گیجم چنان که دم به ساعت

هر بار خود را پیش تو جا می گذارم

چشم مرا تصویر تو پر کرده در خویش

 آئینه را غرق تماشا می گذارم

وقتی حقیقت از تو خالی بود ای عشق

پا در حریم خواب و رؤیا می گذارم

زهرا وهاب (ساقی)، 1401

درس عشق

شمعیم و دلی مشعله‌افروز و دگر هیچ

شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ

افسانه بود معنی دیدار، که دادند

در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ

حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد

از پارهٔ سنگی شرف اندوز و دگر هیچ

خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات

مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ

روزی که دلی را به نگاهی بنوازند

از عمر حساب است همان روز و دگر هیچ

زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشه‌ورانش

گهواره‌تراش‌اند و کفن‌دوز و دگر هیچ

زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست

لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ

روح پدرم شاد  که میگفت به استاد

فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ

خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی

دیدار رخ یار دل‌افروز و دگر هیچ

ملک الشعرای بهار


توضیح: 

سلام

با ملاحظه غزل «گریه ی جانسوز» در دیوان بهار، بیت « روح پدرم شاد...» مشاهده نشد.

احتمالا از آنِ  «لاأدری» است!

وطن جان خسته ام...!

تو آن باغی که تاب آورده عمری بی بهاری را
تحمل کن وطن باز این غم بی برگ و باری را

سراپای تنت زخم است؛ این را خوب می دانم
ولی طاقت بیاور باز هم این زخم کاری را

غمی جانکاه بر جانت، به جای برف باریده
بیاموزم به غمخواری شکوهِ غمگساری را

چگونه بر لبانت می شود لبخند بنشانم
که‌ بر تن داری از آغاز، رخت سوگواری را

بزرگم خواستی ای مادرِ دلخسته اینک من
چگونه از وجودت دور سازم رنج خواری را؟!

کم آورده است پیش صبر تو ایوب هم، ای کاش:
بیاموزیم ما هم از تو روحِ  پایداری را

دوباره جوی خون بر گونه ات جاری است؛ ایرانم!
ولی با جان زخمی بردی از رو بردباری را

تو را در دامِ مرگ افکنده ایمان ریایی مان
مداوا کن به اشک خود؛ تب پرهیزکاری را

به کار پاسداری از تو مشغولیم با این حال؛
نفهمیدیم معنای بلند پاسداری را

وطن جان خسته ام؛ شاید بخوابم تا ابد اما،
تو معنا کن برای کوه هامان، استواری را

ولی نه، خواب را از چشم هایم دور خواهم کرد؛
که چشم خفته لایق نیست؛ رویای بهاری را

وطن جان! خواب دیدم آخرش یک روز می آید :
که می بینی تو هم با چشمِ خونین، رستگاری را...

#زهرا_وهاب_ساقی
@saghi52

۱۴۰۰/۷/۹

درون خلو ت آیینه

شب است؛ شب
درونِ خلوت آیینه ایستاده زنی
که‌ می شناسمش از روزهای کودکی ام
به هر طرف که نظر می کنم؛ کسی چون من‌،
کسی به هیئت این روزهای زندگی ام،

کسی که هم خودِ من‌ هست گاهی و هم نیست،
میانِ باغچه ی ذهن خویش با دستش،
برای کودکِ بی روح آرزوهایی،
که کنج خلوت ذهنش به انتظار اجابت، غریب جان دادند؛
به کار کندنِ گوری بزرگ، مشغول است
به هر طرف که نظر می کنم، کسی چون او
به کار پاسبانی یک خانه‌ سخت مشغول است
به هر طرف که نظر می کنم زنی چون او 
که شکل تازه ای از روزهای عمر من است؛
میان شستن و رُفتن،
میان پختن حلوای آرزوهایش،
کنارِ شعله ی سوزنده ی اجاقی سرد،
میانِ دوختنِ زخم های دلتنگیش
میان بافتنِ گیسوانِ دختر خویش
برای
آنچه گرفته است روزگار از او،
به شکل زمزمه ای تلخ، شعر می خواند
شب است، شب
دوباره رو به آینه ای خسته ایستاده زنی،
که سالهاست هوس کرده گیسوانش را به دستهای سپید نسیم بسپارد
و سالهاست که می خواهد از وجود خودش
به ضرب ناخن اندیشه 
قایقی بِکَنَد
و روی سطح کویری ترین تصورِ خویش،
خطوط، در هم امواج رود را بِکشد
و بعد
شبی میان قایق رویای خویش
به روی بستر امواج خسته بنشیند
مگر به همت دستان موج و پاروی عشق
به مقصدی برود
 که سالهاست نهان مانده پشت دریاها
شب است؛ شب
و زن به  چهره ی خود، باز زیر پرتو ماه
میان آینه ی ذهن خویش زل زده است.

و سال‌های زیادی ست
که تارهای شب تیره، پود روحش را
به کذب وعده تن پوش نور و ابریشم
به وعده های دروغین خود گره زده اند
به هر طرف که نظر می کنم زنی پیداست
که‌ از خدای خودش نیز وقت راز و نیاز
میان چادر گلدار رو گرفته به شرم
شب است؛ شب
دوباره سایه ی یک زن
در آستانه ی تردید
به شکل زمزمه ای تلخ شعر می خواند
زنی دوباره در این ظلمت سراپا تلخ
به شوق لحظه ی پایان شام تیره دلی،
به نغمه های غریبی
شبیه زمزمه
از شور عشق می خواند

#زهرا_وهاب_ساقی

@saghi52

#مهسا_امینی


۱۴۰۱/۷/۱۷
بدون ویرایش

زن در ایران قدیم


 

زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود

پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود

زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت

زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود

کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد

کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود

در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت

در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود

دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب

آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود

بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک

در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود

از برای زن به میدان فراخ زندگی

سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود

نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند

این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود

زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر

خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود

میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک

بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود

در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان

در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود

بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست

زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود

آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری

با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود

جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست

عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود

ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد

قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود

سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند

گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود

از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن

زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود

عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس

جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود

زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس

پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود

زن چو گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد

وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود

اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان

زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود

پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج

توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود

چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف

چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود

خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار

ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود

شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای

ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود

باید این انوار را پروین به چشم عقل دید

مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود

دریغ از یک جواب

بار سنگین، ماه پنهان، اسب لاغر نابلد

ره خطا بود و علامت گنگ و رهبر نابلد


ما توکل کرده بودیم، این ولی کافی نبود

نیل تر بود و عصا خشک و پیمبر نابلد


از چه می‌خواهی بدانی؟ هیچ یک از ما نماند

دشمن از هر سو نمایان، ما و لشکر نابلد


از سرم پرسی؟ جز این در خاطرم چیزی نماند

تیغ چرخان بود و گردن نازک و سر نابلد


مشتهامان را گره کردیم، اما ای دریغ!

مشتی از ما سست‌پیمان، مشت دیگر نابلد


گاه غافل سر بریدیم از برادرهای خویش

دید اندک بود و شب تاریک و خنجر نابلد


نامه‌ها بستیم بر پاشان، دریغ از یک جواب

باز و شاهین تیزچنگال و کبوتر نابلد


کشتی ما واژگون شد تا نخستین موج دید

ناخدای ما دروغین بود و لنگر نابلد


#حسین_جنتی

در محفل شعر

درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت

در من غزلی درد گرفت و سر زا رفت


سجاده گشودم که بخوانم غزلم را 

سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت


در بین غزل نام تو را داد زدم داد 

آن گونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت


بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت

 این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت


من بودم و زاهد به دو راهی که رسیدیم

من سمت شما آمدم، او سمت خدا رفت


با شانه شبی راهی زلفت شدم اما 

من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت 


در محفل شعر آمدم و رفتم و گفتند

ناخوانده چرا آمده و ناخوانده چرا رفت


میخواست بکوشد به فراموشیت این شعر

سوزاندمش آن گونه که دودش به هوا رفت.


محمد سلمانی: zenhar.blogfa.com

بمانیم که چه

سایه جان رفتنی هستیم بمانیم که چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟
درس این زندگی از بهر ندانستن ماست
این هـمه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟
خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز
دوش گـیریمـــو بخاکش برسانیم که چه؟
پی این زهر حلاحل به تشخص هـــر روز
بچشیم و به عزیزان بچــشانیم که چه؟؟
دور سر هلــهله هاله شاهـــین اجـــــــل
ما به سرگیجه کــبوتر بپرانیم کــه چـــه؟؟
کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند
هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟
قسمت خرس و شغال است خود این باغ مویز
بی ثمر غوره ی چشمی بچلانیم که چه؟
بدتر از خواستن، این لطمه‌ی نتوانستن
هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه
ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه
گر رهایی است، برای همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه
ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم
کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه
قاتل مرغ وخروسیم یکیمان کمتر
این همه جان گرامی بستانیم که چه
مرگ یکبار -مثل دیدم- و شیون یک بار
این قدر پای تعلل بکشانیم که چه

ما طلسمی که خدا بسته ندانیم شکست
کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟
شهریارا دگــران فاتحه از ما خــــــــوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه؟

شهریار

قیمت شوق

چشمهایِ تو، که اندوهِ مرا تسکین اند؛
از چه رو، با من دلباخته، سرسنگین اند؟!

دی گذشت و پس از آن شدتِ سرما، گلها:
چشم‌ در راهِ شبِ اولِ فروردین اند

بی تو، از نسلِ کویر و گَوَن و خار و خس اند:
باغهایی که در آغوشِ گُل و نسرین اند...

چشم هایم که خطا از تو گرفتند؛ هنوز
پیشِ چشمانِ خطا پوشِ تو، شرم آگین اند

من که مومن به نگاه تو شدم از آغاز؛
چشمهایِ تو بگو! پس به کدام آیین اند؟

من گل از باغ کرامات تو چیدم اما؛
چشم هایِ تو گل از باغ حیا می چینند

قطعه قطعه است تنِ شعر من امشب، انگار
واژه ها، آینه یِ بابکِ خُرم دین اند

گرچه تلخ است دهان غزلم؛ اما شکر،
واژه ها، در دهنِ شعرِ شما، شیرین اند

بسته ام چشم به روی همه خوبان، زیرا
که محال است شبیهِ تو به دل بنشینند

قیمتِ شوقِ مرا بر دل چون آینه‌ات
رقبا، آه کشان، گرمِ سبک‌ سنگینند

زهرا وهاب (ساقی)

نشان حبیب

زین گونه‌ام که در غم غربت شکیب نیست
گر سر کنم شکایت هجران غریب نیست


جانم بگیر و صحبت جانانه‌ام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست


گم گشته‌ی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست


عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست


در کار عشق او که جهانیش مدعی است
این شکر چون کنیم که ما را رقیب نیست


جانا نصاب حسن تو حد کمال یافت
وین بخت بین که از تو هنوزم نصیب نیست


گلبانگ "سایه" گوش کن ای سرو خوش خرام
کاین سوز دل به نـاله‌ی هر عندلیب نیست
                هوشنگ ابتهاج

زندگی زیباست

زندگی زیباست ای زیبا پسند

لیک اگر زیبا بماند بی گزند، 

بگذرد روز و شبت بی دغدغه

فارغ از پایین و بالا چون و چند!

در سراشیبی پس از پنجاه و شصت

افتد آهوی تو دیگر در کمند

زشت گردد چهره گردد پای سست 

واکر و زنبیل میپرسی به چند.



آن موقع در هشتاد و نود سالگی فقط برای دل بچه ها و نوه هایت لبخند میزنی، یعنی داری فیلم بازی میکنی، پس همین حالا قدر آنچه داری را  بدان و در حال زندگی کن.

اغتنم... وشبابک قبل هرمک.

دوران عاشقی

امروز هم به رخوتِ بی‌بادگی گذشت

آری، گذشت... مستیِ دلدادگی گذشت


در آتشِ خیال تو با خود قدم زدم

دوران عاشقی به همین سادگی گذشت


می‌دانم ای فرشته که باور نمی‌کنی

شب‌های قصه‌گویی و شهزادگی گذشت


روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو

عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت!


شرمنده‌ی توایم و سرافراز از اینکه عمر

گر دین نداشتیم، به آزادگی گذشت ...! 


#فاضل_نظری

@taranom_org